سینما مثبت: اتفاقهای دفاع مقدس در طول چهار دهه گذشته انعکاس گستردهای در فضای هنری کشورمان داشته است. در کنار آثار شاخص سینمایی ساخته شده در این عرضه حالا در سالهای اخیر ادبیات داستانی نیز رشد قابل توجهی کرده و آثار جذابی در این حوزه خلق شدهاند.
دستگیری جوانی در اعتراضهای خیابانی ۸۸
راوی گزارش اندوه پدری است که فرزندش حامد در اعتراضات سال ۸۸ دستگیر شده است. پدر برای پیگیری وضعیت فرزندش به دادسرای امنیت در نزدیکی زندان اوین مراجعه کرده است. راوی در دادسرا متوجه شده مسوول اصلی پرونده پسرش فردی است که در زمان جنگ با برادر شهید راوی دوستی و نزدیکی فراوانی داشته است. راوی سرخورده از اتفاقی که برایش رخ داده پس از تماس با همسرش نرگس، از مقابل اوین پیاده راه میافتد و در طول مسیر با عبور از هر نقطهای خاطرات چهار دهه زندگیاش را مرور میکند. او برادری داشته که در جنگ به شهادت رسیده و برادر دیگرش جانباز بوده و خواهرش نیز مطلقه شده است. راوی در محلهای زندگی کرده که در یک خانواده برادری به دلیل
هواداری گروههای مسلح اعدام شده و برادر دیگر به جبهه آمده است. خود راوی نیز پس از جنگ به تحصیلات در رشته سیاسی پرداخته و کارمند یکی از سفارتخانههای ایران در کشوری اروپایی شده که پرداختن به روابط جاری و ساری در این سفارتخانه جزو بخشهای جذاب کتاب است. البته نویسنده توجهی ویژه به پدیدههای اجتماعی و رخدادهای پس از جنگ در این کتاب دارد و به نوعی اتفاقهای این چهار دهه را در قالب این اثر فشرده سازی کرده است.
برشی از کتاب
نگاه محمود جوانبخت به جنگ بسیار صریح است. کتاب از این وجه تفاوت فراوانی با نمونههای مشابه دارد. در بخشی از کتاب، راوی با یکی از دوستان دوران جنگ در خیابان مواجه میشود و همین مساله بهانهای میشود تا رخدادهای فروخورده جنگ در هر دو شخصیت جلوهگر شود و نحوه کشتن چند عراقی روایت شود. روایتی که در کتاب به این شرح آمده است:
کشتن کار ساده ای نبود. در میان خاطرات هیچ رزمندهای از داداشها بگیر تا رفقاش و بچههای مسجد و هیات و بعدها که پایش به جبههها باز شد همرزمان و هم دستهایها و حتی فرماندهان چیزی از کشتن نشنیده بود. انگار این جنگ برای کشتن نبود. مسالهاش کشتن نبود. برای همین کسی از کشتن حرف نمیزند. کسی کشتن کسی را برای دیگران تعریف نمیکرد. آدم کشتن در این جنگ افتخار نبود. خودش هم هیچ وقت با کسی حرفش را نزد. حتی با آن سه نفری که با هم بودند،از این سه نفر یکی شان بعدا شهید شد. دو نفر دیگرا را هر از گاهی دیده بود. یکیشان اصغر عابدی بود….اصغر آدم کم حرفی بود. کمی که از این طرف و آن طرف حرف زدند تا اصغر سر حرف را باز کرد:
یک چیزی میخواستم بگویم…یادت هست تکمیلی… اوائل اسفند بود… رفتیم عملیات…آره یادش به خیر… حالا چی شده یاد تکمیلی افتادی؟
کشیدیم جلو رسیدیم به چند تا سنگر عراقیها…یادت هست…گفتند سنگرها را پاکسازی کنید…
گفتند اسیر برنگردانید… علی عزت دوست خودش آنجا بود.معاون گردان بود…سمت راست ما بچههای گروهان شهید باهنر بودند…یادت عزت دوست هم پیش آنها بود. یکی از بچههای شهید باهنر را فرستاد…آمد گفت برادر عزت دوست گفت اسیر نگیرید… یادت هست… گفتیم اگر خودشان تسلیم شدند چه کارشان کنیم… گفت عزت دوست گفت بکشید…یادت هست…پشتمان هم بسته بود… توپخانه عراق هم میکوبید…یادت هست…سمت چپمان هم هنوز عراقیها بودند…یادت هست حتما… داشتند از همان سمت چپ با دوشیکا ما را میزدند…آتششان هم حسابی سنگین بود…یادت هست…
یک شیاری بود… آمدیم این طرفش… سه تا سنگر این طرف شیار بود…از توی آن سه تا سنگر شش تا عراقی درآمدند…با عرقگیر…یادت هست…دست ها را برده بودند بالا و هی میگفتند دخیل خمینی…دخیل خمینی…یادت هست؟
یکیشان مرد میانسالی بود… تو با حقی خدابیامرز چهارتایشان را زدید…یادت هست..از سنگرهای سمت چپی درآمده بودند…فرامز اکبری هم یکی دیگر را زد…آن یکی که میانسال بود وقتی دید داریم میزنیمشان… من رفتم طرفش تا آخرین گلولهشان جنگیده بودند. توی همان درگیری تا برسیم به همین شیار و به سنگرهایشان چند تا از بچههای دستهمان شهدید شدند… یادت هست… به خودم گفتم همینها بودند… با گلوله سلاح همینها بچههایمان افتادند…یادت هست حتما… نمیتوانم…نمیتوانم همهاش قیافهاش جلو چشمم میآید… چند بار هم آمده به خوابم…آخر شما ندیدید…عکس زن و بچهاش را درآورد…یک زن قد بلندی بود…کنارشان چند تا بچه قد و نیم قد…هی گفت دخیل فاطمه الزهرا..زن قیافهاش توی یادم مانده… یک پسر نوجوان هم کنار مرد بود…شاید ۱۲ ساله…یک بچه کوچک هم بغل زن بود…مرد توی عکس میخندید…زن ولی غمی توی چهراش بود…مرد هی عکس را نشان داد و گفت: عائلتی.. عائلتی… اطفالی…انا مسلم…ولی من معطل نکردم. دیدم معطل کنم شاید نتوانم…شما هم رد شدید…دیدم باید یکی از شما را صدا کنم…. فکر کنم شهید حقی بود که داد کشید که بجنب اصغر…چی کار داری میکنی… دسته رفت… بجنب…من هم زدم… زدم و نگاهش نکردم دیگر… با عجله خودم را رساندم به شما…