جمعه, تیر ۱۳, ۱۴۰۴
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • صفحه اصلی
  • خبر
  • گزارش
  • مصاحبه
  • یادداشت
  • کتاب
  • نمایش خانگی
  • تلویزیون
  • فرهنگ و جامعه
  • سینما پلاسی ها
  • مالتی مدیا
    • فیلم
    • عکس
  • فیلم فجر
    • جشنواره چهل و سوم فیلم فجر
    • جشنواره چهل و دوم فیلم فجر
    • جشنواره چهل و یکم فیلم فجر
    • جشنواره چهلم فیلم فجر
    • جشنواره سی و نهم فیلم فجر
    • جشنواره سی و هشتم فیلم فجر
    • جشنواره سی و هفتم فیلم فجر
    • جشنواره سی و هفتم فیلم فجر – بین الملل
    • جشنواره سی و ششم فیلم فجر
    • جشنواره سی و پنجم فیلم فجر
    • جشنواره سی و چهارم فیلم فجر
  • آپارات
  • آموزش
  • رضا استادی
  • صفحه اصلی
  • خبر
  • گزارش
  • مصاحبه
  • یادداشت
  • کتاب
  • نمایش خانگی
  • تلویزیون
  • فرهنگ و جامعه
  • سینما پلاسی ها
  • مالتی مدیا
    • فیلم
    • عکس
  • فیلم فجر
    • جشنواره چهل و سوم فیلم فجر
    • جشنواره چهل و دوم فیلم فجر
    • جشنواره چهل و یکم فیلم فجر
    • جشنواره چهلم فیلم فجر
    • جشنواره سی و نهم فیلم فجر
    • جشنواره سی و هشتم فیلم فجر
    • جشنواره سی و هفتم فیلم فجر
    • جشنواره سی و هفتم فیلم فجر – بین الملل
    • جشنواره سی و ششم فیلم فجر
    • جشنواره سی و پنجم فیلم فجر
    • جشنواره سی و چهارم فیلم فجر
  • آپارات
  • آموزش
  • رضا استادی
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
سینما پلاس
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
صفحه اصلی فرهنگ و جامعه

این مرامهِ روزگارهِ

۱۳۹۵-۰۸-۰۱
Reading Time: 5 mins read
0

چند خطی درباره «محمد رضا رستمی» خبرنگار شریف حوزه کتاب

این مرامهِ روزگارهِ

محمد رضا رستمی،رضا استادی،درگذشت محمد رضا رستمی،سینماپلاس،سینمامثبت،پلاس،plus

تحریریه روزنامه جام جم ـ سال 1389، نویسنده مطلب در کنار مرحوم محمد رضا رستمی

سینما مثبت: رضا استادی ـ در شغلی تازه که ربطی به فرهنگ و هنر ندارد اما پاسخگوی همه دغدغه‌های مادی و معنوی یک زندگی متوسط به بالا هست و در ایامی پُرکار، چند روزی است حاصل شانزده سال رفاقت با «محمد رضا رستمی» را طی چند روز گذشته در ذهنم مرور کرده‌ام تا بلکه بتوانم چند در خطی در سوگش به یادگار بنویسم. آنچه از ذهنم می‌گذرد شبیه جریان داستانی سیال ذهن است. در پُرکارترین روزهایم دور از پیکرش، عکس‌ها را مرور می‌کنم. «رضا» یا «ممد رضا» در مدتی که با هم آشنا بودیم کمتر شبیه به عکس‌های رتوش شده‌ای بود که حالا با طراحی‌های بدیع و زیبا بر روی بنر و تخته شاسی منتشر می‌شوند تا در یادش را گرامی بدارند. رضای واقعی را با موهای فرخورده ای به خاطر دارم که همیشه در اطراف ناحیه خالی سرش به شکلی نامرتب جلوه پیدا می‌کرد. با بوی سیگار آمیخته به عرق بدنش در گرمای تابستان و ته ریشی که اغلب بر چهره داشت. به یاد ندارم او را ریش پرفسوری یا سبیل دیده باشم. جز این سادگی، از او طبع آرام و رفتار مهربانانه‌اش را به خاطر دارم و البته بی نظمی و شلختگی مضاعفی که گاه آدم را به مرز انفجار می‌رساند. سال 1393 بر سر یکی از همین بی نظمی‌ها رابطه امان شکرآب شد تا جشنواره فیلم فجر سال 94 بر روی پله‌های کاخ جشنواره که سلام و علیکی کوتاه کردیم و با احترام از کنار هم گذشتیم اما نه مانند سابق که هر روز ساعتی و دقایقی را به گپ و گفت می‌گذراندیم.

قاف‌های من و رضا

دوستی طولانی و حضور در بزنگاه‌های حساس زندگی یکدیگر معمولاً برای دوستان شرایطی را فراهم می‌آورد که حتی ندیدن‌های مکرر و قهرهای طولانی و حتی دعواهای شدید نیز خللی به آن وارد نمی‌کند. هر دو به اندازه‌ای از زندگی هم با خبر بوده‌ایم که بتوانیم درک درستی از شرایط هم داشته باشیم. برخی چیزها که حتی به طور معمول ممکن است به نزدیکان خود نگوییم، در این سال‌ها بین ما رد و بدل شده است. چیزی در مایه‌های درددل های مردانه درباره دخل و خرج خانه و زندگی و اینکه چگونه یکم برج را به سی‌ام برج برسانیم و پیوندی دوستانه میان این دو تاریخ بسیار طولانی برقرار کنیم!

جز این درد دل‌های دوستانه، واژه‌هایی مشترک هم با هم پیدا کرده بودیم. برای کارهای خارج از روال عادی واژه ساخته بودیم به اسم «قاف». چیزی معادل زرنگی و زبلی. مثلاً اگر یکی از ما می‌توانست کاری از جنس بولتن و کاتالوگ بگیرد می‌گفتیم: «باز قاف زدیم!» قاف شده بود یک اسم رمز که روز به روز دامنه فراگیری‌اش بیشتر می‌شد. انواع قاف را هم خلق کرده بودیم. مثل «قاف کثیف» که تعبیری از رفتارهای غیر اخلاقی و توام با نا مردی بود. «قاف سالم» هم داشتیم و جالب‌تر اینکه برای اغلب همکاران و اطرافیان از مهدی نورعلیشاهی گرفته تا محمد رضا دوستی و مجید رضائیان و مهدی یاور منش و مهدی غلامحیدری، درجه‌ای از «قاف» را تعریف کرده بودیم. این اسم رمز تا ابد بین ما دو نفر ماند اما از نظر رضا من «قاف بزرگ!» بودم و حتی بارها در مقابل همسرم مرا با این عبارت خطاب کرد.

رضا اما چندان اهل «قاف زنی» نبود. در طول فعالیت در چند رسانه معتبر، بارها و بارها پله پرش‌های «قاف زن» های زیادی شد اما جز چند فعالیت محدود که بسیار پایین‌تر از حد توانایی‌های گسترده‌اش بود، قافی مهم و اساسی در عرصه فرهنگ نزد. تلاش برای اجرای تئاتر و به صحنه بردن نمایش، تلاش برای ساخت فیلمی مستند درباره راننده کامیون‌های اسد آباد، تلاشی ناکام و با ضرر مالی در زمینه راه اندازی یک کتابفروشی و بررسی شرایط برای راه اندازی دفتر پخش فیلم برخی از قاف‌های ناموفق رضا بود که البته درباره کتابفروشی حاصل آن آشنا کردن من با بسیاری از نویسندگان موفق جدید بود.

در روزهایی که همکار هم در روزنامه جام جم بودیم ـ قبل از سال 1390 ـ بارها و بارها درباره طرح‌ها و داستان‌هایمان با هم صحبت کردیم. طرح‌های بدیع و جذابی بود که هیچ یک به «کتاب» نرسید. علت تمامی این ناکامی‌ها شاید این بود که آن همه استعداد و قریحه ناب با وجود سال‌ها زندگی در پایتخت همچنان جنسی از سادگی و صفای شهرستانی را داشت که رضا در رفت و آمدهای متعدد میان تهران و اسد آباد، هیچ گاه آن سادگی را نه در خانه پدری جا گذاشت و نه در میانه راه آن را سر به نیست کرد. این میزان از ساده دلی شاید مهم‌ترین دلیل بی نتیجه ماندن قاف‌هایش بود والا خیلی‌ها به واسطه رسانه‌هایی کم اعتبارتر از آنچه رضا در آن فعالیت داشت و حتی داشتن مسوولیت هایی کوچک و ناچیز در رسانه‌هایی که او در آن‌ها بود؛ صعودی عجیب را تجربه کردند. آیا آن میزان توانایی که در سال‌های اخیر با قدرت «ترجمه کردن» و «زبان دانی» او نیز تلفیق شده بود، تناسبی با پیشرفت شغلی رضا دارد؟!

کاش زندگی شبیه سریال‌های سیروس مقدم بود!

روز سه شنبه 27 مهرماه است. از صبح که خبر بستری شدنش در بیمارستان را شنیده‌ام، به دنبال دوستی مشترک هستم تا باهم به دیدن رضا برویم. «مهدی غلامحیدری» دوست شانزده ساله دیگری است که پستی و بلندی‌های فراوانی را در این سال‌ها با هم تجربه کرده‌ایم. حالا عصر روز سه شنبه است و پشت در اتاق «آی سی یو» جماعتی تجمع کرده‌اند. من و مهدی حرف‌هایی می‌زنیم از جنس «نق و غٌر». همسرش را در میان آدم‌های پشت در می‌بینیم. موقعیتی طنز آمیز شکل گرفته است. چیزی شبیه به فیلم‌های «رضا عطاران.» مردی با لهجه‌ای طنز آمیز کنار آیفون ایستاده است. با فشار زنگ، دوربین داخل آی سی یو به سمت بیماران می‌چرخد و بستگان بیمار تصویری را روی مانیتور مقابل ملاحظه می‌کنند. واکنش بستگان متفاوت است. از زاویه‌ای که ایستاده‌ام همسرش را می‌بینم که با دیدن پیکر طاقباز رضا که روی تخت خوابیده آه می‌کشد و مشت بر سینه می‌کوبد. لحظه تکان دهنده‌ای است. دوست ندارم آخرین تصویرم از رضا طاقباز خوابیدن او روی تخت بیمارستانی باشد که بارها و بارها رضا از مقابلش عبور کرده تا فاصله خانه تا مترو تجریش را طی کند. بیمارستانی در میانه یک ساندیچی و یک بستنی فروشی خاطره انگیز و در راسته‌ای از خیابان که سینما آستارا در آن واقع شده است.

اما افسوس که زندگی نه سریال‌های «سیروس مقدم» است که انسان‌ها به کما بروند و دوباره برگردند و نه پس زمینه‌ای که از رضا می‌شناسم امیدوارم می‌کند که چند روز یا چند هفته بعد بتوانم او را روی تخت همین بیمارستان با گُل و شیرینی ملاقات کنم و به شوخی به او بگویم: «تو این مدت که بیمارستان بودی، کما رفته بودی یا داشتی قاف می‌زدی؟»

وقتی با همسرش همکلام می‌شوم، بعد از جمله‌هایی پراکنده و بی انسجام که از دهانم در می‌رود می گویم: «رضا دوست خوبی بود». با تعجب می‌گوید: «چرا بود؟ هنوزم هست. چیزی نشده. خوب می شه.»

بخش جگرسوز ماجرا جایی بود که در این میانه خانم خسروی باید با دخترش رها صحبت می‌کرد. در مقابل مانیتوری که نمایشگر تصویر پدر رها بود، خطاب به دخترش گفت: «آره عزیزم… الان میام. شب می ریم رستوران… آره. نوتلا بار هم می‌برمت…»

پیامی که فوروارد نمی‌کنم

پنج شنبه برای انجام کارهای معمول، دقایقی پس از طلوع آفتاب از خواب بیدار می‌شوم. با اندکی تأخیر، دوگانه‌ای به درگاه یگانه ادا کرده‌ام که خبر تلخ را در تلگرام می‌بینم. لحظه بُهت آوری است. مقابل صفحه مانیتور نوت بوک «سونی وایو» یی نشسته‌ام که سال 1386 خریدم و پس از من، رضا هم با اعتماد به گفته‌هایم درباره کارآیی و کیفیت بالای این مدل، نمونه دیگری از آن را خرید و شدیم «وایو دارهای» جام جم! نمی‌خواهم خبر درگذشت او را برای کسی فوروارد کنم. این روزها به لطف معجزه تلگرام خبرها زیاد مخفی نمی‌ماند و همه خیلی زود از وقایع با خبر می‌شوند اما من دوست ندارم خبر را برای کسی بازگو کنم. حتی نمی‌توانم موضوع را به همسرم بگویم و تا میانه روز این مسئله به تأخیر می افتد.

عینک آفتابی گاهی چقدر خوب است!

روز کاری پنج شنبه هنوز رسماً آغاز نشده اما عازم ماموریتی خارج از تهران هستم. در شغلی تازه که ربطی به فرهنگ و هنر ندارد اما پاسخگوی همه دغدغه‌های مادی و معنوی یک زندگی متوسط به بالا هست و در ایامی پُرکار، داخل اتومبیلی نشسته‌ام که می‌رود تا وارد اتوبان تهران ـ قم شود. هنگام عبور از میدان بهمن، به یاد شبی می افتم که پس از حضور در منزل مرحوم علیرضا آقابالایی در سال 1389، به همراه رضا و مهدی غلامحیدری و دوستانی دیگر، به یکی از جگرکی‌های دور میدان آمدیم و دل و قلوه‌ای به بدن زدیم و شوخی، جدی به این مسئله فکر کردیم که پس از علیرضا نوبت کدام یک از ما خواهد بود و دفعه بعد برای عرض تسلیت به خانه کدام یک از دوستان این جمع خواهیم رفت؟

حالا می‌خواهم برای دوست عزیزم اندوهناک شوم و غصه استعدادی ناشکفته را بخورم که خیلی زود پژمرده شد اما تلفن‌های مکرر از یک سو و پُرحرفی همکاری که همراهی‌ام می‌کند، ذهنم را بر هم می زند. آخر گریه کردن برای عزیزی مانند «رضا» نیاز به تمرکز دارد و باید با ذهنی آزاد به همه فرصت‌هایی فکر کنیم که او می‌توانست در زندگی به آن برسد و حالا مرگ از او دریغ کرده است. لحظاتی بعد از پشت عینکی آفتابی که بر چشم دارم، حرکت دانه‌های اشک تا روی گونه‌هایم را احساس می‌کنم. حیف که در ردیف عقب سمندی که در آن نشسته‌ام جا به اندازه کافی وجود ندارد والا باید هق هق گریستن بر این مصیبت شانه‌هایم را به تکاپو می‌انداخت و بدن مرا مانند آونگ ساعت مرا به طرفین می‌برد و می‌آورد.

مقصر مرگ رضا کیست؟

یافتن مقصر در چنین ماجرایی می‌تواند باعث شود بخشی از اندوه حاصل از این اتفاق تسکین یابد. آیا می‌توان آن چابلوس و چرب زبان همه جا حاضر ـ از انتخابات 88 در کنار برنده گرفته تا محافل ادبی ـ را در این ماجرا مقصر دانست که با خانه نشین کردن عامدانه این روزنامه نگار محجوب و نجیب، شرایطی را فراهم کرد که رضای نازنین اصطلاحاً «دق» کند؟ شاید هم دست قضا و قدر و قسمت در کار بوده و پیمانه پُر شده بود و آن خانه نشینی، حکم قطره‌ای آب را داشته که پیمانه را لبریز کرده است؟!

آخرین تماس‌هایمان مربوط به زمانی می‌شود که می‌شنوم قصد دارد دوباره به جام جم برگردد. ارتباط چندانی با هم نداریم. سر سنگین شده‌ایم اما گهگاه برایش پیام می‌فرستم؛ به قول امروزی‌ها «پی‌ام» می‌دهم. با شنیدن این خبر برایش می‌نویسم که بهتر است برنگردد جام جم. سال‌هاست مصرع سعدی شیرین سخن را که گفته «بر و بحر فراخست و آدمی بسیار» را نصب العین کرده‌ام و زمانی که از محیطی خارج می‌شوم، دوباره به آن برنمی گردم. با شرایط پیچیده جام جم تصور نمی‌کنم محیط آنجا برای رضا مناسب باشد. پاسخی به پیامم نمی‌دهد و تنها زمانی متوجه می‌شوم که در به جام جم رفته و سپس از آن جا «به در» رفته که پشت اتاق آی سی یو بیمارستان شهدای تجریش ایستاده‌ام و غلامحیدری نازنین شرح واقعه را جز به جز برایم تشریح می‌کند.

مدتی قبل‌تر در اوایل شهریور ماه پس از کسب رتبه سوم جشن منتقدان برای یادداشتی که زمانی در خبرآنلاین نوشتم با او حال و احوال تلگرامی می‌کنم. می گویم باز هم بابت مطلبی که در دوران مسوولیت تو در خبر آنلاین نوشتم جایزه گرفتم. می‌گوید: «اِ چه خوب! خبر نداشتم.» تشکر می‌کنم و می‌پرسم: «کجایی؟ چه می‌کنی؟» می گویم: «بیکارم. خانه‌ام.»

این آخرین گفت و گوی میان ما است. افسوس چه فایده دارد وقتی فضای حاکم بر رسانه‌ها، روزنامه نگارهای قدیمی و استخوان دار و با دانشی مانند رضا را به این سمت هدایت می‌کند؟ شیون و مویه چه فایده دارد وقتی فضای حاکم بر اغلب رسانه‌ها «بله قربان گو» پرور و «کوتوله دوست» شده است؟ آیا سهم رفیق ما این بوده که روزی خبر بهت آور درگذشت او در میان حجم انبوهی از خبرهای ترمیم کابینه بولد و سپس برای همیشه گُم شود؟ آیا یک کانال تلگرام با سیصد و اندی عضو تمام سهم او از این دنیا بوده است؟ آیا حق او بود تا به جرم عدم تعلق به باند و دسته‌ای خاص، با وجود توانایی‌های بسیار خانه نشین شود؟

در پایان مأموریت کاری‌ام قرار دارم. وارد خیابان ولی عصر شده‌ام. جمعه سی‌ام مهرماه است و حالا رضا اولین شب قبر را هم پشت سر گذاشته است. با خودم می گویم: «حق او نبود روی تخت بیمارستانی در انتهای این خیابان به زندگی‌اش خاتمه داده شود و در گورستانی آرام بگیرد. سرنوشت می‌توانست بهتر رقم بخورد و جوانی که زمانی که به تهران آمد، نه بر تابوت بلکه با همان ریوی سفید رنگی که اغلب بوی سیگار می‌داد، با کوله باری از افتخار به شهر زادگاهش «اسد آباد» بازگردد اما افسوس و صد افسوس که همه این اتفاق‌های تلخ، خاصیت این سال‌ها و این فضاهای کاری نامرد است و به قول شاعر: «این مرامه روزگاره!»

نوشته قبلی

دوران درخشش رضا کیانیان تمام شده است؟

نوشته‌ی بعدی

اختلاف نظر «فرح پهلوی» و «محمد رضا شاه» درباره داریوش مهرجویی

نوشته‌ی بعدی

اختلاف نظر «فرح پهلوی» و «محمد رضا شاه» درباره داریوش مهرجویی

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سینما پلاس

این سایت بر اساس طراحی گرافیکی اختصاصی برنامه نویسی شده و تمامی بخش های آن مشمول قانون کُپی رایت می باشد. کُپی برداری از بخش های اختصاصی سایت و مشابه سازی آن، برای صاحبان این سایت حق شکایت و پیگیری در مراجع قضایی را ایجاد خواهد کرد.

  • در جریان
  • دیدگاه‌ها
  • آخرین

طوبی و خاطرخواه‌هایش!

۱۴۰۳-۰۵-۲۷

سریال طوبی؛حکایت‌ مستربین در بغداد  

۱۴۰۳-۰۶-۱۰

طوبی و خاطرخواه‌هایش!

30

الگوهای فیلمفارسی در سریال طوبی

18

غیبت قابل تامل فیلم‌سازان ارگانی در مراسم‌های این روزها

۱۴۰۴-۰۴-۱۱

پس از جنگ دوازده روزه صدا و سیما را کوچک و چابک کنید

۱۴۰۴-۰۴-۰۹

ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید

Smiley face Smiley face Smiley face Smiley face

  • درباره
  • تبلیغات
  • سیاست و حریم خصوصی
  • تماس

تمام حقوق این سایت متعلق به سینما مثبت می باشد . طراحی شده توسط مدیا پلاس

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

تمام حقوق این سایت متعلق به سینما مثبت می باشد . طراحی شده توسط مدیا پلاس